In The Name Of God

"Life is not about waiting for the storms to pass...it's about learning how to dance in the rain."


بیشتر مردم خودخواه و خودپرستند، تو اما آنها را ببخش.

اگر صمیمی و مهربان باشی، تو را به انگیزه های دیگر متهم می کنند، تو اما صمیمی و مهربان بمان.

اگر شریف و صادق باشی فریبت می دهند، تو اما هنوز هم شریف و صادق بمان.

آنچه سالها ساخته ای را یکشبه ویران می کنند، تو اما باز هم بیافرین و بساز.

هر چه امروز خوبی کنی، فردا فراموش می کنند، تو اما همواره خوبی کن.

اگر بهترین پاره های جانت را به جهان ببخشی، هرگز کافی نیفتد، تو اما بهترین پاره های جانت را ببخش ...

اینست حقیقت آرمانهای یک زندگی. زیرا فقط همین است که به جا می ماند!

"روز خوش "

"welcome to Ganjineh"

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

گل صداقت.....



دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به
ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر
ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه
ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي
کند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعود
فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم، کسي
که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده
چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.


سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه
گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرا
رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار
زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند. لحظه موعود فرا
رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.


همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي
سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به
ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند: گل صداقت... همه دانه
هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!

برگرفته از کتاب پائولو کوئليو

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

" زنان قلعه وينسبرگ "


بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:



افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن ، به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود!!!!!.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

منتخب جملات و درسهايي گرانبها از "اوشو"


توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است
هر موجودی؛ یك سرود الهی است بی همتا؛ منحصر به فرد؛ تكرار نشدنی و غیر قابل مقایسه....



زمانی كه تسلیم باشی؛ تمام هستی از تو حمایت می‌كند هیچ چیز با تو مخالف نخواهد بود، زیرا تو با هیچ چیز مخالف نیستی.

خودت را بپذیر؛ هر چه كه هستی حتی اگر نقصی هم داری آن را بپذیر؛ تنها آن هنگام قادری دست از جنگ با خودت برداری و آسوده باشی.

زندگی یعنی آموختن صلح. صلح با دیگران نه، با خودت.

عشق یك تجربه هست، ولی زبان بسیار مكار است. پس مراقب زبانت باش.

سكوت را بر خودت تحمیل نكن. هیچ چیز را بر خودت تحمیل نكن. شادی كن؛ آواز بخوان، بگذار ذهنت خسته شود. آنگاه رفته رفته لحظات كوچكی از سكوت و آرامش واردت می‌شود.

اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست؛ بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.

وقتی با عشق به دیگری بنگری؛ او والا می‌گردد و منحصر به فرد.

هرگاه عاشق باشی، احساس عجز كامل می‌كنی. درد عشق هم همین است. زیرا تو می‌خواهی هر كاری را برای معشوقت انجام دهی، اما می‌فهمی كه كاری از دستت بر نمی‌آید. اما عشق یعنی همین كه تمام فكرت؛ خدمت به دیگری باشد حتی اگر از عهده‌ات بر نیاید.

تو نمی‌توانی انسانی را تصاحب كنی، زیرا او یك شخص است. تصاحب فقط با اشیاء ممكن است. اگر هنوز به دنبال تصاحبی؛ عشق تو شهوت است.

اگر نتوانی با معشوقت ساكت بمانی؛ بدان كه هنوز عاشق نشده‌ای.

تنها راه كسب عشق؛ از طریق همین عشق میسر می‌شود. هر چه بیشتر ایثار كنی؛ بیشتر می‌گیری.

والاترین انسان كسی هست كه با عزمی شكست ناپذیر؛ انتخاب كند.

اگر بتوانی تماماً و یك دل عشق بورزی؛ از عمق دلت؛ زندگی تو سرشار از شادی و احساس می‌شود نه تنها برای خودت بلكه برای دیگران هم اصلاً تو برای دنیا بركت و نشاط خواهی شد.

اگر عشقی احساس نمی‌كنی؛ تظاهر نكن، سعی نكن نمایش بدهی كه عاشقی حتی اگر خشمگینی بگو كه خشمگین هستی و باش ولی حقیقی باش.

زندگی یك مسابقه و رقابت نیست پس دلیلی هم برای مقایسه خودت با دیگران وجود ندارد.

هیچكس نمی‌تواند تو را تغییر دهد. تنها خودت قادر به تغییر خودت هستی.

اصیل بودن و واقعی بودن نهایت زیبایی است.

اصیل بودن یعنی واقعی بودن خنده‌هایت، گریه‌هایت، نفرتت و عشقت و همه زندگیت باید واقعی باشد تا اصیل باشی.

آنان كه طمع كارند؛ برای پر كردن احساس تهی بودنشان بارها و وزنه‌ها را با خود حمل می‌كنند.