In The Name Of God

"Life is not about waiting for the storms to pass...it's about learning how to dance in the rain."


بیشتر مردم خودخواه و خودپرستند، تو اما آنها را ببخش.

اگر صمیمی و مهربان باشی، تو را به انگیزه های دیگر متهم می کنند، تو اما صمیمی و مهربان بمان.

اگر شریف و صادق باشی فریبت می دهند، تو اما هنوز هم شریف و صادق بمان.

آنچه سالها ساخته ای را یکشبه ویران می کنند، تو اما باز هم بیافرین و بساز.

هر چه امروز خوبی کنی، فردا فراموش می کنند، تو اما همواره خوبی کن.

اگر بهترین پاره های جانت را به جهان ببخشی، هرگز کافی نیفتد، تو اما بهترین پاره های جانت را ببخش ...

اینست حقیقت آرمانهای یک زندگی. زیرا فقط همین است که به جا می ماند!

"روز خوش "

"welcome to Ganjineh"

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

"داستاني از کتاب کوچه-احمد شاملو"

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟ اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده ومی‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده.مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست.


کتاب کوچه /ب2/ص1463 -احمد شاملو


===============================

اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم

میان این دو یکی را انتخاب کنم آزادی را انتخاب می کنم

تا بتوانم به بی عدالتی اعتراض کنم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

بهترين دين کدام است؟

مکالمه‌اى بين لئوناردو باف و دالايى‌لاما

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»
دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديک‌تر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟
او پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است:
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى
و اگر بدى کنى، بدى.
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.
«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد

عشق و دوستي ...

عشق مثل ساعت شني مي مونه ، همون طوري كه قلب رو پر مي كنه ، مغز رو خالي مي كنه!
"آلبرت انيشتن"

 دوستي 
  دل من دير زمانی است كه می پندارد :« دوستی » نيز گلی است ؛
مثل نيلوفر و ناز ،ساقه ترد ظريفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنكه روا می داردجان اين ساقه نازك را - دانسته- بيازارد !
در زمينی كه ضمير من و توست ،
 از نخستين ديدار ،هر سخن ، هر رفتار ،دانه هايی است كه می افشانيم
برگ و باری است كه می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است
گر بدانگونه كه بايست به بار آيد ،زندگی را به دل‌انگيزترين چهره بيارايد .
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف ،كه تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بی‌نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ،
عطر جان‌پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت .
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج می بايد كرد .
رنج می بايد برد .
دوست می بايد داشت !
با نگاهی كه در آن شوق برآرد فريا
با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر رابفشاريم به مهر
جام دل هامان رامالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم
بسراييم به آواز بلند :- شادی روی تو  !
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست  تازه ، عطر افشان 
گلباران باد.
                                                                                                                                  

     "فریدون مشیری"

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

داستان رستوران ارزان قیمت !

جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.



چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.


جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.


گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”



گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”


اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.


جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین!”



جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”


متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”


و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.






۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

7secrets to a long — and happy marriage

سلام!
امروز همين كه خواستم ايميلم را كنترل كنم ، در صفحه اول ياهو به مطلب جالبي راجع به هفت راز داشتن يك ازدواج طولاني و شاد برخوردم. اميدوارم براي خوانندگان اين وبلاگ هم جالب باشد. مخصوصا آنهايي كه به زبان انگليسي علاقه دارند مي توانند با يك تير دو نشان بزنند. روي لينك زير كليك كنيد:
http://today.msnbc.msn.com/id/19031744/

پاينده باشيد و سرافراز!

دانلود كتابهاي پائولو كوئيلو...

کوئلیو نویسنده ی مشهور برزیلی پائولو کوئلیو نسخه فارسی تمام کتاب هایش را به رایگان در وبلاگش قرار داد

تمام کتاب های پائولو کوئلیو با ترجمه آرش حجازی در وبلاگ پائولوکوئلیو http://paulocoelhoblog.com/2011/01/09/books-banned-in-iran/قرار گرفت.
شما می توانید تمام کتاب ها(۱۶ کتاب) را در یک فایل زیپ با حجم ۱۵MB دانلود کنید. اما برای دانلود تک تک کتاب ها به وبلاگ پائلو که لینکش در بالا درج شده است مراجعه کنید.




















۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

يك پيام ...

به مناسبت يك روز برفي و قشنگ كه دلم ميخواست ميرفتم برف بازي ميكردم. مثل قديما كه كوچكتر بودم و با دوستها و همكلاسيهاي مدرسه ميرفتيم برف بازي و آنقدر جست وخيز ميكرديم كه سرما رو يادمون ميرفت. تقديم به همه دوستانم و آنهايي كه الان نميدونم كجا هستند و چه كار ميكنند:
«لذت داشتن یه دوست خوب توی یه دنیای بد، مثل خوردن یه فنجون قهوه گرم زیر برفه. درسته که هوا رو گرم نمی کنه، ولی آدمو دلگرم می کنه!!!...»
روز برفي خوبي داشته باشيد. اگر هم زحمتي نيست نظر بديد!

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

شعر «كوچه» اثر هما ميرافشار ( پاسخ شعر كوچه اثر فريدون مشيري)

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صیدافتاده به خونم

تو چه‌سان می‌گذری غافل

از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهرسفر کردی و رفتی

قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی...

نگهت هیچ نیفتاد به

راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،

دگر از پا نشستم

گوئیا زلزله آمد،

گوئیا خانه

فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو، کس نشنود ازاین

دل بشکسته صدائی

بر نخیزد دگر

از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من

که ز کوی‌ات نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟

نتوانم،

نتوانم

بی تو من

زنده نمانم

چترهای باز....

هوا سرد و سوزناک بود و خورشید دل‌

مرده می‌رفت تا به‌ زحمت از لابه‌لای ابرهای آبستن

با زمین و زمان خداحافظی کندـ مردم بی اعتنا به

اطراف دست‌هایشان را محکم در جیب فرو برده و یقه‌ها را

تا بالای گردن خود پوشش داده بودند و از کنار یکدیگر

رد می شدند
نم‌ نمک آسمان اشک

می‌ریخت. چترهای باز موجب می‌شد آنها پسر بچه گل‌فروش

کنار خیابان را نبینند
چشم‌هایش از شدت سوز

پر اشک شده بود و گهگاه بغض در گلویش می‌پیچیدـ امشب بدون حتی یک

مشتری ... حتی یک سکه ... چگونه به خانه برود تا

عطرنان، مادر و خواهرانش را خوشحال کند؟
باد در آن خیابان

تنگ و تاریک می‌تاخت و گونه‌ های پسرک را گلگون‌ تر

می‌کرد
دستان یخ ‌زده‌اش

توان پاک‌ کردن اشک‌هایش را نداشت که سایه‌ ای آرام

روی شانه اش پایین آمد
قاصدکی ساده به

پسرک لبخند زد
و صدای بوق ماشینی

پسرک را از غم بی نانی رها کرد
لطفاً دوشاخه گل رز....

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

سخنانی از ناپلئون بناپارت...

   
  • در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است . 
  •  اولین شرط توفیق شهامت و بی باکی است .
  • نایاب ترین چیزها در جهان دوست صمیمی است .
  •  دردها و رنج ها فکر انسان را قوی می سازد
  •  کسانی که روح نامید دارند مقصرترین مردم هستند.
  •  کسی که می ترسد شکست بخورد حتما شکست خواهد خورد. 
  •  یک روز زندگی پر غوغا و در شهرت و افتخار بهتر از صد سال گمنامی است. 
  •  پیروزی یعنی خواستن . 
  •  عشق گوهری است گرانبها ، اگر با عفت توام باشد. 
  •  عفت در زن مانند شجاعت است در مرد ، من از مرد ترسو همچنان متنفرم که از زن نانجیب 
  •  فداکاری در راه وطن از همه فضایل باارزشتر است

چهل توصیه ی جالب برای لذت بردن از زندگی!

1- به تماشاي غروب آفتاب بنشينيد.

2- بيشتر بخنديد.

3- کمتر گله کنيد.

4- با تلفن کردن به يک دوست قديمي، او را غافلگير کنيد.

5- هديه‌هايي که گرفته‌ايد را بيرون بياوريد و تماشا کنيد. شايد برايتان قابل استفاده باشند.

6- دعا کنيد.

7- در داخل آسانسور با آدمها صحبت کنيد.

8- هر از گاهي نفس عميق بکشيد.

9- لذت عطسه کردن را حس کنيد.

10- قدر اين که پايتان نشکسته است را بدانيد.

11- زير دوش آواز بخوانيد.

12- با بقيه فرق داشته باشيد.

13- کفشهايتان را عوضي پايتان کنيد و به خودتان بخنديد.

14- به دنياي بالاي سرتان خيره شويد.

15- با حيوانات بازي کنيد.

16- کارهاي برنامه‌ريزي نشده انجام دهيد. براي انجام آن در همين آخر هفته برنامه‌ريزي کنيد!

17- براي کاري برنامه‌ريزي کنيد و آن را درست طبق برنامه انجام دهيد. البته کار مشکلي است!

18- از تناقضات لذت ببريد.

19- دستان خود را در آسمان تکان دهيد.

20- در حوض يا استخري که ماهي دارد شنا کنيد، کنار آنها.

21- از درخت بالا برويد.

22- در حال رفتن به کلاس، يکبار دور خودتان بچرخيد.

23- به ديگران بگوئيد که خوشگل شده‌اند.

24- مجموعه‌اي از يک چيز (تمبر، برگ، سنگ، جغد، …) براي خودتان جمع‌آوري کنيد.

25- هر وقت که امکانش وجود داشت پابرهنه راه برويد.

26- آدم برفي يا خانه ماسه‌اي بسازيد.

27- بدون آن که مقصد خاصي داشته باشيد پياده روي کنيد.

28- وقتي تمام امتحاناتتان تمام شد، براي خودتان يک بستني بخريد و با لذت بخوريد.

29- جلوي آينه شکلک در بياوريد و خودتان را سرگرم کنيد.

30- فقط نشنويد، سعي کنيد گوش کنيد.

31- رنگهاي اصلي را بشناسيد و از آنها لذت ببريد.

32- وقتي از خواب بيدار مي‌شويد، زنده بودنتان را حس کنيد.

33- زير باران راه برويد.

34- تا جايي که مي‌توانيد بالا بپريد.

35- برقصيد. حتي در تختخواب.

36- کمتر حرف بزنيد و بيشتر بگوئيد.

37- قبل از آن که مجبور به رژيم گرفتن بشويد، حرکات ورزشي انجام دهيد.

38- بازي شطرنج را ياد بگيريد.

39- کنار رودخانه يا دريا بنشينيد و در سکوت به صداي آب گوش کنيد.

40- هرگز شوخ طبعي خود را از دست ندهيد.



۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

داستان کوتاه “کشیش و رماتیسم”

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است

مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت من روماتیسم ندارم

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است

نکته:



پیش از پاسخ دادن مطمئن شوید سئوال را به خوبی متوجه شده اید و جواب آنرا می دانید !



خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

Who calls you back when you hang up on him




کسی که دوباره با تو تماس بگیرد حتی وقتی تلفنهایش را قطع می کنی



who will stay awake just to watch you sleep



کسی که بیدار خواهد ماند تا سیمای تو را در هنگام خواب نظاره کند



wait for the guy who kisses your forehead



در انتظار کسی باش که مایل باشد پیشانی تو را ببوسد[حمایتگر تو باشد]



who wants to show you off to world when you are in your sweats



کسی که مایل باشد حتی در زمانی که درساده ترین لباس هستی تورا به دنیا نشان دهد



who holds your hand in front of his friends



کسی که دست تو را در مقابل دوستانش در دست بگیرد



wait for the one who is constantly reminding you how much



he cares about you and how lucky he is to have you



در انتظار کسی باش که بی وقفه به یاد توبیاورد که تا چه اندازه برایش مهم هستی



و نگران توست و چه قدر خوشبخت است که تو را در کنارش دارد



wait for the one who turns to his friends and says that’s her



در انتظار کسی باش که زمانی که تو را می بیند به دوستانش بگوید اون خودشه



[همان کسی که می خواستم]



.



۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

" كريسمس مبارك "
براي ديدن والپيپرهاي زيبا مخصوص كريسمس روي لينك زير كليك كنيد:
والپييپر كريسمس
 اميدوارم خوشتون بياد. من كه همه رو ذخيره كردم.
* سال ميلادي خوبي داشته باشيد*

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

داستان آموزنده کشیش و اضطراب در هواپیما

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد… هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: “کمربندها را ببندید!” همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، “از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است.” موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، “با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد. نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد… طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت… سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟! نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود… گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود… هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد… کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟! دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است … گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..! نکته ها : خیلی از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه می‎کند و به مبارزه می‎طلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎سازد، آنچنان که هیچ اراده‎ای از خود نداریم و نمی‎توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کرده‎ایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است که روی هوا، در پهنه آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم… اما، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است و خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنه بی‎کران زندگی هدایت می‎کند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک می‎داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید… . . .