In The Name Of God

"Life is not about waiting for the storms to pass...it's about learning how to dance in the rain."


بیشتر مردم خودخواه و خودپرستند، تو اما آنها را ببخش.

اگر صمیمی و مهربان باشی، تو را به انگیزه های دیگر متهم می کنند، تو اما صمیمی و مهربان بمان.

اگر شریف و صادق باشی فریبت می دهند، تو اما هنوز هم شریف و صادق بمان.

آنچه سالها ساخته ای را یکشبه ویران می کنند، تو اما باز هم بیافرین و بساز.

هر چه امروز خوبی کنی، فردا فراموش می کنند، تو اما همواره خوبی کن.

اگر بهترین پاره های جانت را به جهان ببخشی، هرگز کافی نیفتد، تو اما بهترین پاره های جانت را ببخش ...

اینست حقیقت آرمانهای یک زندگی. زیرا فقط همین است که به جا می ماند!

"روز خوش "

"welcome to Ganjineh"

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

داستان زیبای پیرمرد عاشق!

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است..!

هیچ نظری موجود نیست: